بسکه مرغ سحري در غم گلزار بسوخت

شاعر : خواجوي کرماني

جگر لاله بر آن دلشده‌ي زار بسوختبسکه مرغ سحري در غم گلزار بسوخت
در هواي رخ ليلي به شب تار بسوختحبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
بزد آهي و در خانه‌ي خمار بسوختديشب آن رند که در حلقه‌ي خماران بود
چه شوي منکر منصور که بر دار بسوختايکه از سر انا الحق خبري يافته‌ئي
مکن انکار کسي کز غم اينکار بسوختتو که احوال دل سوختگان ميداني
که دل ريشم ازين صبر جگر خوار بسوختصبر بسيار مفرماي من سوخته را
قدحي ده که دل خسته‌ي بيمار بسوختزان مفرح که جگرسوختگان را سازد
دل بيمار مرا در غم تيمار بسوختداروي درد دل اکنون ز که جويم که طبيب
خون دل در جگر نافه‌ي تاتار بسوختتاري از زلف تو افتاد به چين وز غيرت
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوختبلبل سوخته دل را که دم از گل ميزد
اين دم از آتش عشق تو بيکبار بسوختاگر از هستي خواجو اثري باقي بود